یکی بر سفره امیری ، مهمان شد و بر آن سفره ، دو کبک بریان نهاده بودند.
او، کبکها را نگریست و خندید.
چون امیر از سبب خنده اش پرسید، گفت :
به روزگار جوانى بر سوداگرى ، راه زدم ، و چون خواستم که او را بکشم ، زارى کرد.
اما زارى او بى فایده بود مرد، چون مرا مصمم به کشتن خویش دید، به دو کبک که در کوه بودند، روى آورد و گفت : برکشتن من ، گواه باشد!
و اکنون که این کبک ها را دیدم ، نادانى او به یادم آمد.
امیر گفت : آن دو، شهادت خویش دادند و فرمان داد، تا گردنش زدند